با هر هجوم افکار فلسفی و گاها کفر امیز به مغزم ،باهر نبضی که از بالا بودن فشار خونم در گیجگاهم حس میکنم و با هر گرمایی که خون در ان دقایق به وجودم سرازیر میشود ، پرت میشوم به چند سال قبل، به روزی که حرصی و بیتاب به دنبال معنای یک کلمه فرهنگ لغت را زیر و رو میکردم و ناگاه مردمک چشمانم روی یک کلمه ثابت شد و بهت وجودم را گرفت ،کلمه ی ابلیس بود! 《ابلیس:نامید شده از لطف خدا》نیشخندی که از بهت و ناباوری روی لبانم نشست باز هم روی لبم می اید! 
نمی توانم خدا را دوست داشته باشم!نمی توانم بپذیرم فقط یک آلت دست و عروسکم!!دیگر چگونه میتوان گفت خدا کیست؟کسی که اگر اختیار مردن به اشرف مخلوقاتش نداده اختیار به دنیا امدن چطور؟؟  چگونه ها و چرا ها مرا زنده زنده میخورد!!!!
از خدا نامیدم ،حاضر نیستم سگ کسی باشم و برای بخشش طلب عفو کنم ،چرا باید گدایی کنم؟دعا هم گدایی است!چرا وقتی کسی که مرا افریده به من نیاز ندارد زندگی کنم؟ 
من نامیدم !ابلیس منم؟نمیخواهم ابلیس باشم !!!و نمیخواهم قدیس باشم!!!چرا من نمیتوانم انتخاب کنم؟چرا من هیچ نیستم؟هیچ هستم ولی نیستم!!!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها